داستان خیلی کوتاه در یک لحظه خیلی کوتاه
: چرا لیس زدی ؟ به بابام میگم !
دختربچه ضجه میزند و پیرزن هول هولکی سعی می کند او را ساکت کند و مدام میگوید : عزیزم ، دختر نازم ، یکی دیگه برات میخرم .
دختربچه ، سرش را بالا میگیرد و در شلوغی پیاده رو با گریه داد میزند : نه ! من همون را میخوام . چرا لیس زدی ؟
پیرزن با دستانش جلوی دهان دختر را میگیرد و سرخ میشود . دختربچه فریاد می کشد : خفه شدم ، مامان ....... مامان !
پیرمردی از کنار پیرزن رد میشود . میگوید :
آخه پیرزن ، خجالت نمی کشی در ماه رمضان بستنی بچه را میخوری ؟ ...........................
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٤ ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٤